یک روز کاملا معمولی

ساخت وبلاگ
امروز میان ترم فرانسه داشتم،

آره من می رم کلاس فرانسه .خیلی دوس دارم ، یادگیری زبان جدید خیلی جذابه ، اصلا یاد گرفتن هر چیزی جدیدی جذابه..

فعلا در حد سلام و احوال پرسی و الفبا و اعداد تا 20 و صرف فعل و اسم کشورا و صفتا و اینا چیز هایی می دونم،

بعد کلاس ، برای سانس چهارو نیم رفتم سینما ، چون کلاس زبان انگلیسی برعکس همیشه نداشتم

من تنهایی سینما رفتن را دوس دارم ، اصلا تنهایی انجام دادن خیلی کار هارا دوس دارم ، 

تهایی سینما رفتن خوب است چون که بدون هیچ برخورد و حرف و حرکت اضافه ای از همراهت که روی مخت باشد ، توی صندلی خودت فرو می روی و غرق می شوی در فیلم بدون هیچ حرف اضافه ای فکر می کنی سکانس هارا برای خودت تحلیل می کنی و ..

من فقط سینما رفتن با تو را دوس دارم ، که از اول تا آخر سرم را بگذارم روی شانه ات و حالم خوب باشد.

ساعت 5 عصر مهران مدیری را دیدم ، فیلم بدی بود، فقط سکانس بازجویی خوب بود،سیامک انصاری هم.

آزادی صمدی روی اعصاب بود،هر چند گاهی وقتا خودم هم اینطوری می شم و امیدوارم او ری اکشن های سیامک انصاری را نداشته باشد..

بعد سینما دستم را کردم توی جیبم ، کل چهارباغ را پیاده رفتم ، در حاشیه بگویم که در سینما هوس پفک که حالم ازش بهم می خوره کردم ، چون کنار دستی هایم بویش را راه انداخته بودند و صدای خرت خرت بامزه ی اون نارنجیای بانمک.

ولی توی چهارباغ سوپری نیست،لباس فروشی هست، ساعت فروشی هست ، کتابفروشی هست ، و تا دلتان بخواهد تریا و دکه های روزنامه مجله سی دی و تنقلات فروشی همان دکه های باحال دوس داشتنی

هوس پفک تمام مسیر با من بود ولی دوس نداشتم که از دکه ها بخرم ، دوس نداشتم از جایی که هم غذای روح دارد هم غذای جسم، غذای جسم بخرم،از طرفی آن قدر هم پول نداشتم که کتابی روزنامه مجله ای چیزی بخرم و پفک .

اگر می رفتم نزدیک و با دهن کجی به آن همه مجله و روزنامه پفک برداشتم ، فروشنده چه فکری راجب من می کرد؟ نه اصلا دوس ندارم

ایستگاه دروازه دولت باید سوار اتوبوس می شدم ،

وقتی داشتم از روبه روی ارگ رد می شدم ،دوقلوی هم مدرسه ای دبیرستان را دیدم 

به من گفتند چه لاغر شدی ، من چه ذوق کردم..

به ایستگاه که رسیدم سوپری ندیدم ، از طرفی اتوبوس هم آماده بود

بین ماندن و دنبال پفک رفتنو، رفتنو سوار اتوبوس شدن نمی دانم چه شد دومی را انتخاب کردم..

وقتی سوار اتوبوس شدم چیزی شد که در یک فرصت دیگه تعریف می کنم ، 

یک روایت از داستان همشهری خواندم که به ایستگاه خانه رسیدیم

از سوپری خیابان ورزشگاه یک شیرکاکایو خریدم ، در راه به چند کودک لبخند زدم و رسیدم به خانه.

اولین برخورد از نوع 2...
ما را در سایت اولین برخورد از نوع 2 دنبال می کنید

برچسب : کاملا,معمولی, نویسنده : asemanabri14 بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 3:21